دربست، بلوار الیزابت، سرفلسطین



کوچکم!

گفته‌اند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سخت‌تر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پخته‌خوارم. سال‌هاست. تویی که واژه‌ساز بودی. تعمیرکار چیره‌دست واژه‌ها. من سال‌هاست کلمات قی کرده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو می‌نویسی. تو می‌خوانی. تو می‌خندی. از ته دل. و اسب‌های دریایی را توی هشتیِ گل‌خانه خشک می‌کنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خطاب به تو. چطور می‌شود آخر. گفتند بنویس. و من نمی‌‌خواستم تو را با کلمه‌ها عریان کنم. باورکن عزیزم. من حرفی برای تو ندارم. خبری ندارم. هشداری ندارم. سرنوشتم را نمی‌خواهم عوض کنی. تو را نمی‌شکنم. من به دنبال تو می‌آیم. قدم به قدم. متر به متر. فرسخ به فرسخ. سال به سال. هرجا که تو خواهی در پی‌ات کِشانده می‌شوم. خوب است؟ بیراهه‌ای باشد اگر هم گله‌ای نیست از تو. مرا در خاک‌ها بغلطان. میان طوفان‌ها بایستانم. دور آتش‌ها خواستی اگر، برقصانم. آنقدر نگریز از من. بیا قایم باشک‌بازی کنیم. تو چشم بگذار و مرا پیدا کن. برایم کتاب بخوان. درخت زیبای من را بخوان. نه‌ نه قصه‌های مجید را اول بخوان. در تاریکی اتاق ورق بزن. نگران چشم‌های من نباش. تو فراز شده‌ای از من! نامه به ده‌سال پیش از این؟ هه. مضحک‌تر از این هم مگر هست؟ تو جدا از منی مگر که چیزها برایت بنویسم؟ چه دیوانه‌ام تو. پس بگذار این‌جور برای تو بنویسی. بگذار بنشینیم و میان شناسه‌ها فتنه برپا کنیم. مثل حالا که دارم قواعد نحوی را زیر پا لگدمال می‌کنی. یا همین‌حالا که نشسته‌ای و قلبم در سینه‌ات جا نمی‌شود. خودت در پیِ منی یا در پی تو؟

می‌خواستم برایت تعریف کنی که تو هیچگاه به رویاهایت نمی‌رسم. و چطور شب‌های زیادی برایشان اشک می‌ریزی. اما رو می‌کنم به من و می‌گویم چه‌سود؟ چرا به حرف همه گوش دادی جز خودم؟ نادان! من تو را نابود کردی و تو که اکنون بلاتکلیف‌ترین بشر هستم بدتر از کنه چسبیده‌ای به تو. راستش دیگر من را نمی‌شناسم. حتی چشم‌هایم دیگر شبیه تو نیست. هان؟ موهایت را فراموش کردم؟ این روزها اگر وقت کردی بنشین جلوی آینه و موهای تو را بباف تا می‌توانم بباف. چه کردی با خودم؟ گمم کردی. در دوازده‌ سالگی یا بیست و دو سالگی؟ در شانزده‌سالگی اما هشت بیل و‌‌‌ تبر دیدم در راه. و یکی خیزران. و دوتا مِیداف. یکی روی تابلوی کلاس با ماژیک مشکی نوشته‌بود: احتمال بارش سنگ از زیر نیمکت‌ها» خطر در کمین من است یا تو؟ من دیدم که چطور ترس آمده‌بود در تو. بیا تا دیر نشده برگرد بهش. دلم در نبود من در خودش کنجله شده بچه. پیدایش کن. تو را به جان چشم‌هام پیدایش کن. یک تکه در بلوار. دو تکه در خانه‌ی محله‌ی جُفره. نیم‌تکه جوش خورده در لولای در انبار. سه تکه و ربع. سه تکه و ربع.لعنتی سه تکه و ربع را موریانه‌ها خوردند. ای بر‌ پدرشان لعنت. نیم تکه هم زیر درخت انجیر خانه‌ی مهردادینا. بابا گفت موقع اعدام شلوارش را خیس کرده‌بوده. پنج صبح. من گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد بابا و به دکمه‌ها نگاه کردم. لاجوردی و صورتی و سبز مات. مهرداد گفت: برایت دکمه جمع کرده‌ام گلاویژ و مشتش را باز کرد و‌ نشانم داد. گفتم: این همه!!! از کجا گیر آوردی؟ گفت: از روی میز خیاطی معصوم؛ باز هم برایت می‌آورم. گفتم: گیر نیفتی. خندید: حواسم هست. حواسش نبود. گیر افتاد. هم آن روز. هم سال‌ها بعد.

سه‌ربع تکه‌اش جامانده میان تو. خودم را بشکاف. دستت را بگیر و با منقاش مرا از خودم بکش بیرون. داریم تمام می‌شویم ناجی. دستم را بده به من.

 

ارادتمند تو

خودت


علیرضا را توی حیاط دیدم. تازه برگشته‌بود. رویش آن‌طرف بود. داشت زیر شیرِ حوض، دست و صورتش را می‌شست. رفتم کنارش: باید برم بیمارستان. میری ماشینو از محمود بگیری؟»

بیمارستان چه خبره؟»

مامان صبح بازار بود. انگار کلیه‌اش گرفته باز. بابا الان زنگ زد»

علیرضا صورتش را با آستین خشک کرد: سوارشو بریم!»

موتور سوار نشده‌بودم تا حالا. راستش یکم می‌ترسیدم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستن، ترک موتور، ساعت یک ظهر، درحالی که آفتاب پس و پیش می‌شد، حس خوشایندِ سرخوشانه‌ای به آدم می‌داد. سه‌بار تا بیمارستان شال داشت از سرم کنده می‌شد، بار آخر طوری دور گردنم پیچاندمش که وقتی در آینه‌ی ورودی بیمارستان بازش کردم رد سرخی انداخته‌بود. علی با صدای بلند به ماشین‌هایی که سبقت می‌گرفتند فحش می‌داد. به میکسری که از کنار جدول راه می‌کشید و می‌خورد به شاخ و برگ نخل‌ها و آشغال‌هایش می‌آمد سمت ما فحش می‌داد. به چراغ قرمزهایی که ازشان رد می‌شدیم فحش می‌داد. یک‌طور خنده‌آور و تأسف‌باری فحش می‌داد که نمی‌شد نخندید. دم بیمارستان وقتی دید ورودی ن و‌مردان جداست فحش نداد. به پوزخندی بسنده کرد و از اتاقک ورودی رد شد. 

یک ماه پیش با مامان رفته‌بودیم سونوگرافی. دوتا سنگ ۵میلی و ۲میلی در کلیه‌ی سمت چپش رویت شده‌بود. کلیه‌ی راست سنگی نداشت. حالا همه‌ی درد سمت راست بود. سونوگرافی بیمارستان ۱۷دقیقه طول کشید! سنگ ۵میلی‌گرمی شده‌بود ۷میلی. سنگ‌های کلیه‌ی چپ سرجایشان بودند. سنگ کلیه‌ی راست با سونو پیدا نمی‌شد. نتیجه‌ی سی‌تی‌اسکن شد یک سنگ کوچکِ تازه‌ساخت که حرکت کرده و آمده در مجاری گیر کرده. بدجوری هم گیر کرده‌. دکتر گفت نود درصد احتمال عمل هست. تا اینجا علیرضا سه مرتبه از محلول ضدعفونی کننده‌ای که به دیوار بیمارستان‌ها و تخت بیمارها می‌زنند به دست‌هاش مالیده‌بود. درستش این‌ست که بگویم هربار که سرم را به سمتش گرداندم داشت دست‌هایش را می‌مالید و می‌سابید. پیوسته. بی‌وقفه. گفتم: تمومش کن»

گفت: اول کدومشو؟» 

گفتم: مگه چیزی هم مونده هنوز؟»

گفت: لامذهبا بوی آلوئه‌ورا می‌دن. ببین!» دستش را آورد جلو. 

مامان داشت اورژانس را بهم می‌ریخت. درد امانش را بریده بود. یک پرستار موزیتونی آمد بالاسرش. پرستار موزیتونی به سختی و‌‌‌ با بی‌احتیاطیِ ناشی از خستگی‌ رگ را پیدا کرد طوری که خون شره کرد روی ساعد مامان و رو تختی را لک‌ کرد. بابا سرِ پرستار موزیتونی داد زد: مگه بلد نیستی؟»

من بلد نیستم؟»

بابا با عصبانیت داد زد: نه بلد‌‌ نیستی!»

موزیتونی کارش را ادامه داد و هیچ نگفت. مامان کارش از ناله گذشته‌بود. علیرضا می‌گفت: کلیه نیست که، کارخونه‌ی سنگ‌سازیه» یا حیف که نماز می‌خونی خاله وگرنه علاجشو داشتم برات» یا .» موزیتونی نگاهش می‌کرد و یواشکی لبخند می‌زد. 

***

نیم‌ساعت بعد، مامان بالاخره با چهارتا مورفین، یک شیاف و دو سرم آرام می‌گیرد و چنددقیقه‌ای خوابش می‌برد. بابا هم همان‌جا، روی صندلی، کنارش می‌نشیند و به چهارپایه‌ی کنار تخت خیره می‌ماند. در واقع به کفش‌های مامان روی چهارپایه‌ی فیِ کوچک و سفید خیره می‌ماند. 

می‌روم توی سالن و‌ نگاهی به اطراف می‌اندازم. صندلی‌ها تک‌وتوک خالی هستند. بوی مشمئزکننده‌ای خلط بوی مواد شوینده در سالن لمبر می‌خورد و می‌رسد به من. خدمه‌‌ای دارد کف سالن را پاک و ضدعفونی می‌کند. یکی، اینجا، در چند قدمیِ جایی که ایستاده‌ام بالا آورده. ردی از علیرضا نیست. نمی‌دانم کجاست اما می‌توانم حدس بزنم چرا غیبش زده. اینجا نمی‌توان منتظر نشست. از کف راهرو هنوز بوی استفراغ بلند می‌شود. می‌خواهم برگردم توی اورژانس کنار بابا که یک‌سر به صندلی کنار تخت چسبیده‌است بمانم؛ که پرستار موزیتونی را می‌بینم. ایستاده و دارد چیزی یادداشت می‌کند. چهره‌اش مثل سوپ ماسیده، صامت و خسته‌ست آنقدر که فکر می‌کنم اگر ساعتی بیشتر شیفتش طول بکشد به کلی وامی‌رود. دوست دارم بروم جلو و در حالی‌که از محلول ضدعفونی کننده‌ی کنار دیوار که علیرضا گفته‌بود بوی آلوئه‌ورا می‌دهد به دست‌هام زده‌ام و دارم لای انگشت‌ها و دور مچم را می‌مالانم بگویم متأسفم بابت وضعی که پیش آمد اما می‌دانم گفتن این جمله به تنهایی گرچه لازم است اما کافی نیست. اتفاقی که افتاده‌بود مزاح بچگانه‌ای نبود که به راحتی بخشیده‌شود.

 علی را توی محوطه پیدا کردم. داشت سیگار می‌کشید و سرش پایین بود. ندید که از کنارش رد شدم. حالا به قدری نزدیکش بودم که می‌توانستم هم‌زمان با او به استوری‌های فالویینگ‌های اینستاگرامش خیره بشوم. بعد از تماشای پنج-شش‌تا استوری، گفت: چرا من تو کلوز‌فرندز هیشکی نیستم؟» 

گفتم: کیف نیاوردم؛ پولم باهام نیست.» همان‌طور که سیگارش را لای لبش می‌گذاشت و دایرکتش را چک می‌کرد، دستش را برد توی جیب پیرهنش. کارتش را درآورد و گرفت سمتم. آهسته و در‌حالی‌که سیگارش را پک می‌زد: رمزش ۱۴۵۲.»

۱۴۵۹؟»

سرش را آورد بالا: دّو.چهارده، پنجاه و دّو.»

 رفتم آن‌طرف خیابان دوتا نسکافه خریدم و برگشتم بیمارستان. پرستار موزیتونی در اورژانس نبود.از در اتاق استراحت کارکنان که نیمه‌باز بود سرک کشیدم آنجا هم نبود. سرم را که گرداندم دیدمش. با لبخند گفت: چیزی می‌خوای؟» گفتم: دنبال شما بودم. اینو براتون گرفتم» لیوان را که هنوز ازش بخار بلند می‌شد گرفتم سمتش. ادامه دادم: خیلی اذیتتون کردیم تو اورژانس. بابا هم خیلی تند برخورد کرد.» همانطور که لبخند می‌زد لیوان را ازم گرفت و گفت: نه. حق داشتن. تقصیر خودمم بود.» گفتم: به هرحال کارتون سخته. بازم ببخشید. به دل نگیرید.» گفت: اوووه. ما عادت کردیم دیگه. به دل نگرفتم» احساس کردم دروغ می‌گوید. باهم راه افتادیم سمت اورژانس. پرستار موزیتونی بوی کنجد خوش‌طعمی می‌داد. می‌خواستم این را بهش بگویم اما نگفتم. نباید می‌گفتم. به‌جایش وقتی به اورژانس رسیدیم کمی حرف زدیم. گفت: این پسری که باهاتونه.»

خب؟»

اول فکر کردم داداشته. تعجب کرده‌بودم که چطوری انقدر فرق دارین»

اون‌قدرم زرد نیستا. خودش ریش و موهاشو رنگ می‌کنه»

واقعا؟ بهش نمی‌خوره رنگ باشه»

آره چون خودشم یکم بوره. رنگ واقعی موهاش عین خودته.‌ زیتونی»

لبخند نامحسوسی می‌زند و همانطور که چشم‌هایش را ریز کرده از پنجره‌ی راهرو، محوطه را نگاه می‌کند.

می‌گویم: عوضش یه داداش‌ دارم‌ که خیلی شبیهشه.»

داداشت همین‌قدر بوره؟» [ یک‌ قلپ از نسکافه‌اش را می‌خورد]

یکم بیشتر.»

بزرگتره؟»

یک‌‌زن: دکتر برزگر کی‌ میاد؟»

پرستار موزیتونی: ساعت چار.شایدم زودتر. [رو به من] چی پرسیدم؟»

درست نفهمیدم.»

زیر لب: اللهم‌ صل علی محمد و آل محمد. ها. داداشت بزرگتره؟»

نه. بیست‌سال کوچیکتره.»

[مکث] ناتنیه؟» [یکی دو قلپ دیگر می‌خورد]

نه‌‌ بابا. درسته بلونده ولی عین خودمونه.» 

انگار کمی تعجب کرده‌است. زیرچشمی به بابا نگاه می‌کند. بعد به مامان. بعد برمی‌گردد سمت من و به آرامی لبخند می‌زند. ادامه می‌دهم: آره خب، یکم وصله‌ی ناجوره تو‌ خونواده‌مون.» [می‌خندم]

پرستار موزیتونی[می‌خندد]: عکسشو داری؟»

وایسا»

لیوان را می‌گذارم روی میز. از جیب شلوارم گوشی را درمی‌آورم. یک عکس چهار نفره، تصویر پس‌زمینه است. عکس را از پایین گرفته‌ایم. پس‌زمینه‌ی عکس، آسمان رنگ پریده‌ی عصر است. من و مستر خم شده‌ایم سمت دوربین. مامان و بابا میان ما نشسته‌اند و چهره‌هایشان رو به سفیدی آسمان است. آن‌ها هردو، هم‌زمان، در سفیدی مبسوطی غرق شده‌اند!

ایناهاش» [ صدای جیغ‌های متصل دختربچه‌ای می‌آید]

بعدا می‌بینم. [درحالی که دور می‌شود] راستی! مرسی‌ بابت نسکافه.»

-قابلت.[ او خودش را به دختربچه رسانده و جواب من را نخواهد شنید. بوی کنجد رفته‌رفته محو می‌شود]

***

هوا کم‌کمک تاریک می‌شود. لیوان من دست‌نخورده و لیوان او نیمه‌پُر است. لیوان خودم را می‌برم برای بابا و از مایع ضدعفونی کننده‌ی کنار تخت مامان به دست‌هام می‌زنم. این‌یکی بوی آلوئه‌ورا نمی‌دهد. پرستار موزیتونی با یک‌زنِ سی‌وچندساله‌ی آشفته، دختربچه را می‌برند سمت تخت پنج. دختربچه به هق‌هق افتاده‌است. بابا به پرستار موزیتونی نگاه می‌کند. می‌گویم:

گفت که ازمون ناراحت نیست.»

باش حرف زدی؟»

سعی کردم یجوری از دلش در بیاورم. [رویش را برمی‌گرداند و به چهارپایه نگاه می‌کند] ببین؛ فکر کنم باید خودتم بری و ازش عذرخواهی کنی.[مکث] یعنی درستش همینه.»

من توی دلم چیزی نیست.»

خب.همه توی دلشون چیزی نیست بابا!»

وقتی اعصاب آدم خرد بشه، کنترل لحن و بیان خیلی سخت میشه.»

آره. ولی دقت کردی همیشه اینجوری نیستی؟»

دمدمی مزاجم؟»

نه. منظورم اینه که تو یه نقطه‌ضعف داری و تا پاش نیاد وسط ماجرا، همه‌چی واسه تو عادی و کنترل شده‌اس.»

خب اکثر آدما همینن، نه؟»

آره[بوی کنجد لحظه‌ای جان می‌گیرد و باز دور می‌شود] ولی همه‌ی نقطه‌ضعفا قشنگ نیستن. یادته چند وقت پیش یه کتابی خوندم و راجب کمپوزیسیون هنری که بر داستان‌هاش غالب بود و تأثیری که ازش گرفته‌بودم باهات حرف زدم؟»

خب؟»

یکی از داستاناش [دوعاشق در پس‌زمینه‌ی سرخ] بود.»

یادمه. همون که گفتی سورئال بود و اولش دلتو سر برده بود؟»

آره همون. ولی وقتی تموم شد‌ خیلی دوسش داشتم. از بین همه‌ی اون نقاشی‌های شاگال که راوی بهشون اشاره کرده بود هیچکدوم قدِ تابلوی بر فراز شهر» منو یاد تو ننداخت بابا!»

چطور؟»

خب تو این نقاشی، یه زن و مرد که همون شاگال و همسرشه تو یه آسمون تقریبا سفید دارن پرواز می‌کنن. زیر پاشون یه شهره با خونه‌هایی هم‌رنگ که فقط یکیشون قرمزه و خب قرمز هم تو آثار هنری عمدتا نشون‌دهنده‌ی عشق بوده دیگه.»

این یعنی توی اون شهر، فقط یه خونه بوده که توش عشق جریان داشته؟»

البته تک و توک خونه‌هاییم تو اون تابلو هستن که بخشیشون قرمز باشه. مثلا یه خونه هست که فقط پنجره‌هاش قرمزه یا یه خونه که سقف شیروونیش قرمزه. خونه‌هایی هست که مشخصه قبلا قرمز بودن ولی حالا رنگ‌ باختن و بیشتر به نارنجی می‌زنن‌ و بعضی خونه ها هیچ رنگ قرمزی رو دروپیکرشون دیده نمیشه. و خب[مکث] آره. فقط یه خونه هست که تمام و کمال قرمزه!»

که احتمالا همونم خونه‌ی شاگال و زنش بوده!»

نمی‌دونم. به‌هرحال اگه بوده هم اونا اون خونه رو ترک کرده بودن و تو آسمون پرواز می‌کردن. اونم نه به حالت عروج. انگار داشتن از اونجا فرار می‌کردن.»

شاید می‌خواستن شهر رو ترک کنن نه خونه رو. اونا بین یه مشت آدم معمولی و زندگی یکنواخت گیر افتاده بودن و وصله‌ی ناجور به حساب میومدن خب»

شایدم ترسیدن کم‌کم این سرخی برای اونا هم رنگ ببازه و عین بقیه شن.»

فکر نکنم.»

چرا؟»

خب عشق مسریه. اگه می‌موندن کم‌کم بقیه ی خونه ها هم سرخ می‌شدن.»

خندیدم: یکم شعاریه!»

خندید: چون نمی‌تونی درکش کنی»

صدای سایش دست‌هایی از پشت سرمان میامد. برگشتم. پرده را کنار زدم و نگاهش کردم. گفتم: این یکی که بوی آلوئه‌ورا نمی‌داد علیرضا! ببین! بوی آب‌پرتقال میده!» و دست‌هام را بردم جلو.
بابا گفت: شیفتش تموم شد؟»
گفتم: نه ساعت سه تموم میشه.»
گفت: حالا از کجا پیداش کنم؟»
گفتم: یا بپرس، یا ردِ بوی کنجد رو بگیر و برو!»

***

باز ترک موتور نشسته‌ام. این‌بار تندتر می‌راند. احساس‌‌ ضعف می‌کنم. داد می‌زنم:‌ ‌تو گشنت نیست؟» داد می‌زند: ها؟» داد می‌زنم: من سمبوسه می‌خوام»

 


 فرشته یک‌روز در کانالش از قول مهدی صالح‌پور نوشته‌بود: تابستان بلاگرها برمی‌گردند.»

تابستان که شد من برگشتم. جسته‌گریخته شاید، اما برگشتم. اول به خودم بعد به وبلاگم. حالا که برای خواندن وبلاگ‌هایتان، اینوریدر را باز کردم، دیدم که سپینود ناجیان هم برگشته یک‌ماه پیش. پسِ سال‌ها آمده و برایمان از خودش و کاروبارش می‌نویسد.‌ در یکی از پست‌ها از کارگاه نوشتنی که دارد برپا می‌کند نوشته و گفته که ترس از فراموشی و دلهره‌ی بی‌اعتناییِ آدم‌ها به آگهی‌اش را داشته و دیده که چطور هنوز زنده است در خاطرها و بغضش ترکیده. سپینودِ همشهری داستانِ آن‌همه سالمان. سپینودِ عزیزمان. بی‌عاطفه‌ایم اگر خوش‌آیندمان نباشد.


 

سه نفر بودیم. صبح تا ظهر، میان کوچه‌های کهنه‌سال پرسه زده‌بودیم. نبش یکی‌ از کوچه‌ها ایستاده‌ بودیم به تماشای بساط یک‌ دست‌فروش که تزئینات دریایی می‌فروخت. یک‌ برگه هم چسبانده بود بالا سر اجناس که [به ما دست نزن]. من‌ اما دست زدم‌. یواشکی ترتیبشان را بهم ریختم. نه تذکری شنیدم. نه چشم غره‌ای دیدم و نه هیچ. ساعت‌ها بعد، عمارت‌ها را دیده بودیم و در بالکن تجارت‌خانه‌ی ایرانی به نوبت عکس انداخته بودیم. سخت راه رفته‌ بودیم. خسته بودیم. من کمی بیشتر. آن‌ها تند قدم برمی‌داشتند. من پاکشان تعقیبشان می‌کردم. چند متری از دخترها عقب افتاده‌ بودم که اول، در را دیدم بعد این‌ میز بلاتکلیف را در برابرش. ایستادم و نگاهش کردم. شبیه هم بودیم. هر دو جا مانده‌ بودیم.


دیشب که داشتم اتاقم را مرتب می‌کردم، تونیک نارنجیم را پشت کیف و جعبه‌های کفش پیدا کردم. حوالی ساعت نه بود شاید هم ده. از رخت‌آویز سر خورده بود و افتاده‌بود ته کمد. توی جیبِ کوچکش، یک هسته‌ی زردآلو بود. پلی لیست تازه رفته بود روی آهنگ‌های خارجی. لای پنجره باز بود و پرده‌ را انداخته‌بودم. شرجی می‌ریخت به اتاق و پنکه سقفی بیهوده می‌دوید. داشتم [ناتالیا لافورکاده] گوش می‌کردم و لابلای آویختن و تا زدن لباس‌ها، سرم را تکانکی می‌دادم و غرق موسیقی، آرام می‌رقصیدم. اتاق دم‌کرده‌بود و حالا هسته‌ی کهنه‌ای توی دستم بود. هرچه فکر کردم یادم نیامد این‌ یکی جا مانده‌بود یا عمدا پنهانش کرده‌بودم که بعدا بشکنم. باید فکر می‌کردم. بعد چه شده‌بود که یادم رفته بود یک هسته‌ی کوچک زرد‌آلو توی جیبِ تونیکِ نارنجی رنگم منتظر است؟ چه شده‌بود که دیگر سراغ تونیک نارنجی رنگم نرفته‌بودم؟ چرا از بین این‌همه سارافون و مانتو و تونیک آویزان‌شده در کمد، این‌یکی باید از رخت‌آویزش سُر بخورد برود پشت جعبه‌ی مشکیِ آدیداس و از چشمم دور بماند؟ داشتم به این ها فکر می‌کردم و به آن شب که از آن سوی پرده صدای لخ لخ دمپایی شنیدم و بی که سرم را بجنبانم دیدم پشت شیشه‌ها مردی ایستاده. نیم‌رخی تاریک از سایه‌اش. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. داشت با کسی صحبت می‌کرد و حوالی پرده‌ی روشنم پرسه می‌زد. عطر خوش مردانه‌ای از شیار پرده‌ها نشت می‌کرد به اتاق و می‌غلتید به ریه‌هام درحالی که پوسیده‌ی هسته‌ای جامانده بود توی دستم. مرد گهگاهی می‌ایستاد روبرویم و احتمالا داشت به سایه‌ام که روی پرده افتاده بود نگاه می‌کرد. به سایه‌ی دستم که گرفته‌بودم جلوی صورتم. سایه‌ام شبیه مجسمه‌ی دختری بود که موهاش را یله داده به شانه‌هاش و دارد مناجات می‌کند. سایه‌ای که تا یکی دودقیقه قبل آرام  می‌رقصید و حالا یکباره مؤمن شده‌بود. اگر خوب دقت می‌کرد شاید می‌توانست هسته‌ی زردآلوی کف دستم را هم ببیند. در حالی‌که هیچ‌وقت نمی‌فهمید چطور قبل‌اش خزیده بود توی جیب تونیک نارنجی‌رنگم و پناه گرفته‌بود و قبل‌ترش، تابستان پارسال، توی تراس خانه‌ی مرجان که هوا دم‌کرده‌بود و پیراهن‌هایمان به تنمان چسبیده‌بود. برق رفته بود. چهارنفربودیم و تراس بوی چمن می‌داد. هرکدام پاره‌کاغذی گرفته‌بودیم زیر گلوگاهمان و باد می‌زدیم خودمان را. و زیر پایمان کارتن یخچال انداخته بودیم. کاغذهای نازک توی دست‌های عرق‌کرده‌مان، نم برمی‌داشتند. آنقدر که توی مشتت می‌فِشُردیشان، خمیر می‌شدند. فروغ ناخنش را می‌جوید: باز تابستون شد، شروع شد» 

مینو گفت:چی؟»

حکومتِ اداره ی برق دیگه»

ایستاده بودم لب تراس و پایین را نگاه می‌کردم. تاریکی کوچه به کبودی می‌زد. زن‌های همسایه با چادرهای رنگی و تک‌وتوک مانتوی نخی آمده‌بودند توی کوچه نشسته بودند و پچ‌پچه می‌کردند. چندتاشان چای می‌خوردند. حتی تصورش هم در آن هوای شرجی‌زده، سنگین بود و بند می‌آورد نفس را. در تراس روبرو، دختری تنها روی صندلی نشسته بود و به تراس ما نگاه می‌کرد. بعد سرش را انداخت پایین و با گوشیش ور رفت. مینو گفت: ولی کاش داخل می‌موندیم. انقدر شرجی نشسته روم که موهام وز شده. مانتومم حالا شوره می‌بنده» مرجان داشت می‌شمرد:چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج.»  فروغ گفت: فکر می‌کنی بابا. داخل بدتره. لااقل اینجا هر نیم‌ساعتی یه بادی می‌خوره بهت» 

پنجاه و دو، پنجاه و سه، پنجاه و چـ.» آمدم نشستم کنارشان: اینا چجوری می‌تونن چایی بخورن؟»

پنجاه و هفت، اینا کار هر شبشونه. عادت کردن. پنجاه و هشت.»

گفتم: آخیش. دیوار چه خنکه» فروغ دست‌هاش را چسباند به دیوار. 

شصت و دو، شصت و سه، شصت و چهار. شصت و چهارتاس. نفری ۱۶ تا سهمتونه» 

گفتم:پس برو گوشت‌کوبو وردار بیار» 

تو این تاریکی؟ چه می‌دونم تو کدوم کابینته. وایسین برق بیاد»

نمی‌تونم زیاد بمونم. میان دنبالم»

یک‌ساعت پیش برق رفته الاناست که بیاد»

مینو گفت:میگم این هسته‌ زردآلو‌ها رو با صابون شستین؟ یا همینجوری خشک کردین؟»

فروغ گفت:هه.اینو»

مرجان گفت: این رفیقت چی میگه؟»

گفتم: ول کنید بابا. یه چیزی گفت حالا. می‌دونستین مریم چهارشنبه میاد؟ قراره دوهفته بمونه»

فروغ گفت چیزی بر پوست گردنش می‌سُرد انگار. مرجان پشت گوشش را خاراند و گفت:خیال می‌کنی.» جمله‌اش تمام نشده‌بود که فروغ با جیغ کوتاهی پرید سمت ما. جانور نیشش زده‌بود. گفت: نمی دونم مار بود. عقرب بود.»

رفت تو لباست؟»

نه انداختمش. رفت پشت حسن یوسفا»

مینو نور را انداخت پشت برگچه‌های سبز و‌کبود. یک هزارپای کوچک بود. مرجان تکه‌ای از کارتن کند و داد دستم. هزارپا را فشردم روی سرامیک، طوری که کثافتش پشنگ نزند به دیوارِ سبزرنگ. و همان موقع خیابان روشن شد و صدای کولرها پچ‌پچه‌های مرموز زن‌ها را بلعید. زن های همسایه صلوات فرستادند و بلند شدند. یکی یکی پشت چادرهاشان را می‌تکاندند و خداحافظی می‌کردند. زیر نورِ نارنجیِ خمارِ تراس، هسته‌های زردآلو پهن شده بودند توی سینی. صندلیِ تراس روبرویی خالی بود. ماشینی جلوی ساختمان نگه داشت. و نسیمِ خنکی خورد توی صورتم. بوی زهم دریا می‌داد. چند ثانیه بعد، گوشی توی جیبم ویبره رفت از ماشین پایین ساختمان، آهنگ مکزیکی ملایمی به گوش می‌خورد. مینو ایستاده بود لبه ی تراس و نگاهش می‌کرد. با خودش زمزمه کرد: هنوزم ناتالیا لافورکاده؟» و لبخند خفیفی زد. ابروی چپم بی اختیار رفت بالا و پرسیدم: هنوزم؟؟؟ مگه می‌دونی همیشه چی گوش میده؟» و حیرتی مرموز بر چهره‌ی هردومان ماسید. حرف را عوض کرد. گفت: مریم چهارشنبه میاد حتما؟» گفتم: به احتمال زیاد.» مرجان در تراس را نبسته بود. چشمم افتاد به فروغ که رفته‌بود توی هال. پیرهنش را زده بود بالا. چشم‌هاش را بسته‌بود و روبروی کولر ایستاده بود. به مینو گفتم:اینو.» و با سر اشاره کردم به فروغ. مرجان کابینت‌ها را یکی‌‌یکی باز و بسته می‌کرد و خبری از گوشت‌کوب نبود. کیفم را برداشتم . مینو کاغذها را از روی زمین برمی‌داشت: نمی‌مونی؟» چه می‌شد کرد؟ محمود تکست داده بود: رسیدم دم در. بیا پایین.» میان آن کوچه‌ی طولانی ماشین را نگه داشته‌بود و صدای ناتالیا توی هوا منتشر می‌شد و از درز پنجره‌ها نشت می‌کرد توی خانه‌ها. ات دور نور تیرچراغ برق‌ها طواف می‌کردند. و چشم‌های فروغ هم‌چنان بسته‌ مانده بود و بادِ مستقیمِ خنک موهای وِزش را می‌پراکند سمت شقیقه‌هاش. در ماشین را که باز کردم ناتالیا بلندتر خواند. مینو داشت صدایم می‌کرد. بالا را نگاه کردم. توی تراس کسی نبود. محمود گفت:سوارشو دیگه. یک‌ساعته معطلتم». سوار شدم در را نبسته، دیدم مینو دارد می‌دود سمت ماشین. تمام پله ها را دویده‌بود. نفس نفس می‌زد و‌ گونه هاش سرخ شده بود. گفتم: چی‌شد؟» گفت: گوشت‌کوب پیدا نشد آخرش. مرجان گفت هرکی سهمشو ببره خونه» و رو به محمود سلام کرد. محمود سرش را تکان داد. مینو دست‌های کاسه‌وارش را چسبانده بود بِهَم و هسته‌ها را طوری می‌ریخت توی جیب کوچکم که انگار دلش می‌خواست هزارسال طول بکشد آن لحظه. گفت: ببخشید تو کیسه فریزری نریختم گفتم تا مرجان پیدا کنه و بیام پایین، رفتین دیگه» گفتم:باشه. ممنون» سر کوچه که پیچیدیم محمود گفت: مینو چه تغییر کرده.» سرم را تکیه دادم عقب و گفتم: هوم. تغییر‌کرده» و چشم‌هام را بستم. مثل فروغ. 

.

.

.


[مخاطب در حال عبادت است. لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید]


مینو سلام. دیشب که داشتم کمدمو . هیچی ولش کن. خواستم بگم که.فصلِ وِز‌شدن موهای شرجی‌زده‌ست. مریمم برگشته. فردا عصر که تَف آفتاب خوابید، جمع شیم تراس خونه‌ی مرجان؟»


حالا عصر است و استخوان کتفم تیر می‌کشد. بابا رفته بیرون تا برای شام، آش بوشهری بخرد با نان داغ . مستر خواب است و خرناس می‌کشد. نشسته‌ام گوشه‌ی هال و تکیه داده‌ام به دیوار سرد و نم‌دار. دارم سوهان می‌خورم و برای مامان که توی بالکن ایستاده و رخت آویزان می‌کند ماجرای شیطنت‌های صبحِ مستر و فحشی که به دکتر داد را تعریف می‌‌کنم . درِ بالکن نیمه‌باز است و سوز سردی درز می‌کند توی خانه. من جوراب و لباس گرم نمی‌پوشم و کم پیش می‌آید آستینِ مانتو و پیراهنم بلند باشد. حالا اما سردم شده . استخوان کتفم تیر می‌کشد و سر‌انگشت‌هام چرب است. دست‌ام را زیر شیر با مایع‌ ظرف‌شویی می‌شورم و خشک می‌کنم. دولا می‌شوم و پتویِ مستر را تا زیر گلویش می‌کشم بالا . مامان لباس های خشک‌ را از روی بند برداشته. کپه کرده و انداخته روی مبل. از میان لباس‌های انباشته روی هم، تی‌شرت و شلوار سورمه‌ای خودم با لباس‌های مستر را می‌کشم بیرون. می‌برم توی اتاق. تا می‌کنم و می‌گذارم توی کشوها. از چو‌ب‌لباسی گرم‌کنِ کِرِم یا شیری‌رنگم را که سوغات فرزانه است، برمی‌دارم و می‌پوشم. فریده‌خانم ، چند دقیقه قبل تکست داده که وقت دارم به مریم دیکته بگویم یا نه. از سه‌ماه پیش که دوقلوهایش را به‌دنیا آورده، دختروسطی‌اش سه‌ روز در هفته خانه‌ی ماست. آخر هفته‌ها هم می‌رود پیش خاله‌اش. من تکالیفش را چک می‌کنم و بهش دیکته می‌گویم . دخترش مریم کم‌رو و خجالتی اما باهوش است. 

برایش نوشتم تمام دیشب را بیدار بود‌ه‌ام فریده‌جان. امروز هیچ‌ خوابم نبرده و خلقم ناخوش‌ است. جوابی نمی‌دهد. گوشی را سایلنت می‌کنم و می‌روم که برای خودم کمی چای بریزم.

صبح مستر را برده بودم آزمایشگاه. وقتی توی ماشین ، بندِ کفشم را سفت می‌کردم یادم افتاد کلاهش را توی خانه جا گذاشتیم . نصف راه را رفته‌بودیم و نمی‌ارزید برگردیم. پیاده که شدیم هوا نیمه‌ابری بود .بغلش کردم و باعجله دویدم آن‌طرف خیابان. پله ها را رفتیم بالا و به محضی که از در آزمایشگاه وارد شدیم دیدم گردن کشیده و سرش را چرخانده سمت در و گیج و مبهوت نگاه می‌کند. دفترچه‌اش را تحویل دادم و آمدیم روی صندلی‌های ردیف اول نشستیم. مستر متفکرانه و کنجکاو برگشته‌بود به در آزمایشگاه نگاه می‌کرد. بغل‌دستمان، زن و شوهری سال‌خورده نشسته‌بودند. با لباس های مرتب. مرد کت‌ و شلوار آبی رنگِ اتوکشیده‌ای به تن داشت با کفش‌های چرمیِ براق و زن ، مانتوی لیموییِ خوش‌دوخت با جیب‌های طرح‌دار و شیک و کفش‌های طبی‌اش را با روسریِ ساتنِ کِرِم ست کرده‌بود. چندتار طلایی که از فرط دکلره در طی سالیان سوخته و نازک شده‌‌بودند به عمد یا غیر عمد افتاده‌بودند روی پیشانیش و اگر از رژلبِ قرمز پررنگش فاکتور بگیریم آرایش نیمه‌ملایمِ قشنگی به چهره داشت. مرد قد بلندی داشت با کمری تقریبا خمیده . از پشت عینک طبی ، چشم‌هایش درشت جلوه می‌کردند و حالت و رنگ موهاش ، آدم را یاد پشمکِ سفید می‌انداخت. زن سال‌خورده‌تر به نظر می‌رسید. اضافه وزن داشت و پلک‌هاش فرو‌افتاده‌ بود. پوست دستش آن‌چنان پُرچین و نازک و رگ‌هایش غالبا برجسته و برآمده. مرد با یک دست عصایش را نگه داشته و دست دیگرش را گذاشته بود روی پای همسرش. چند لکه ی قهوه‌ای، شبیه کک‌ومک و در اندازه‌ای بزرگتر از آن هم پشت دستان هردوشان دیده می‌شد. هردو با لبخند به مستر نگاه می‌کردند . زن نوازشش می‌کرد و مرد اسمش را پرسید. مستر اهل معاشرت نیست خیلی. سه‌چهار دقیقه بعد در چندقدمیِ در ورودی ایستاده‌بود و‌ سعی می‌‌کرد باز و بسته‌شدن خود‌به‌خودیِ‌ در را آنالیز کند. نگاهش می‌کردم. سرامیک‌های کفِ راهرو از تمیزی برق می‌زد. زنِ سال‌خورده‌ی بغل‌دستم گفت : یوقت لیز نخوره.» صدایش کردم. نیامد. کم‌کم با احتیاط به در نزدیک می‌شد. در باز شده‌بود. مستر رفت وسط در کشویی ایستاد و تکان نخورد. در، چندلحظه‌ای در همان حالت ماند و ناگهان بسته‌شد. مردِ سال‌مند گوشه ی چشم‌هایش را جمع کرد و گفت: آخ آخ.» همان لحظه یکی از آن‌طرف صدایشان کرد و رفتند برای آزمایش. مستر را از میان در کشیدم بیرون و آوردم کنار خودم. نشاندمش روی صندلی. با دسته کلیدم که عروسک کوچکی است شروع کردم به قصه ساختن. حدود هشت‌دقیقه نشستیم تا نوبتمان شد. توی اتاق گفتند روی صندلی بنشینم و مستر را بگذارم روی پاهایم. آستینش را که زدند بالا فهمید خبری است. کش را که گره زدند بی‌قراری کرد و نوک سوزن را که دید بغضش ترکید. سی‌ثانیه ی بعد وسط جاری شدن آبِ بینیش و سیل اشک‌ها که از گونه‌هاش سر می‌خوردند و می‌افتادند روی یقه‌اش، صاف در چشم‌های آن مردی که خونش را در شیشه کرده‌بود زل زد و با لب و لوچه‌ی آویزان گفت اََنگ». من؟ آب شدم از خجالت. بعد که دیدم فحشش را متوجه نشدند ، به روی خودم نیاوردم. بغلش کردم و دور شدم.

از آزمایشگاه که زدیم بیرون، ساعت نزدیک یازده بود. ابرها در آسمان یک‌جا بند نمی‌شدند و گاهی به آفتاب مجال تابیدن می‌دادند. مستر با گونه‌های سرخ، نفس‌بریده و بلندبلند گریه می‌کرد. تمام صورتش را فرو کرده‌بود توی روسریِ گران‌قیمتی که دومین بار بود سرم می‌کردم و آبِ دماغش را می‌مالید بهش. هردومان گرسنه بودیم و من عطش داشتم. دهانم خشک بود وطعم تلخی می‌داد . تصور عطش شدید در هوای خنک و نیمه‌ابری کمی مضحک و ناباور است ولی در آن لحظه حس می‌کردم چند جرعه آب اثر چندانی در رفع تشنگی‌ام نداشته باشد. لذا رفتیم فروشگاهی که نزدیک آزمایشگاه بود و بعد از بالا‌وپایین کردن قفسه‌ها و ریخت‌وپاش‌های مستر ، لج‌کردنِ من و پای کوبیدن‌های او، با دوتاکلوچه ، چیپس ، آب‌میوه ، آب‌معدنی و چندتالواشک اسنپ گرفتیم و برگشتیم خانه. 

تمام راه ساکت نشسته بود روی صندلی ماشین و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و کلوچه می‌خورد.

جلوی درب آپارتمان درست وقتی که کلید را درون قفل چرخانده و خم شده‌بودم تا کفش‌های هردومان را دربیاورم بوی نامطبوعی مشامم را پر کرد. کسی خانه نبود و می‌دانستم تا ظهر تنهاییم. از وقتی بیدار شده بودم دومین باری بود که در موقعیت انجام شده قرار می‌گرفتم و این غمگینم می‌کرد. عوض کردن پوشک درحالت عادی هم کاری نیست که آدم‌ها طبق میل خود انجام دهند آن‌ هم درخانه‌ای که شستن پای بچه آداب خاص خودش را دارد . چکمه ی سفید گوشه ی توالت و پیش‌بندِ بلندی که شبیه‌اش را در هیچ بازاری نخواهی یافت چون تولید‌خانگی است و بازیافت شده از بقایای بیلرِ جین دوران نوجوانیِ من که پشتش( آن‌قسمتی که با پیراهن و شلوار تماس دارد) با پلاستیک ضخیم و کلفت دوخته شده . و از جهت بلندی و ضخامت آدم را یاد پیش‌بندِ چرمین کاوه ی آهنگر می‌اندازد. این همه احتیاط و وسواس برای عدم تراوش قطره‌ای آب به لباس و نجاستِ احتمالی‌ می‌ارزد به تحمل سنگینی پیش‌بند و فشار آمدن به کتف؟ به پیچ خوردن پا در آن چکمه ی بزرگ و گشادِ بالاآمده تا زانو؟


چند دقیقه بعد کرکره‌ها را کنار زده‌ام. کتری گذاشته‌ام روی گاز تا جوش بیاید. یک مشت آجیل را در کاسه ی چینی ریخته‌ام. سیب و خیار پوست گرفته‌ام. لم داده‌ایم کف زمین. یک بالشت زیر سر مستر و بالشتِ دیگر زیر آرنج من. چیپس و آجیل و میوه می‌خوریم و کارتون تماشا می‌کنیم .

شب:

پیشانیم درد می‌کند . هنوز بیدارم و پشیمان از پیامی که به فریده خانم دادم. 

مدت‌هاست که ایمیل‌هایم را چک نکرده‌ام و حالا یکی یکی دارم باز می‌کنم و جواب می‌نویسم. دوایمیل هم از صفورا گرفته‌ام. اولین نامه‌اش را روزهای آخر آبان نوشته و برایم فرستاده .شرح حالی از ماه‌های اخیرش است. از دانشگاه و دوستانش حرف زده. از دوست‌پسر سوئدی‌اش. از نحوه ی آشنایی و کیفیت رابطه‌شان. چند عکس هم ضمیمه ی نامه کرده‌است . با دقت عکس‌ها را نگاه می‌کنم. موهایش را رنگ کرده‌است. توی عکس‌ها خوشحال است و آرام.  ایمیل دوم را یک‌ماه پیش فرستاده. کوتاه است و در چند کلمه نوشته سایه‌ت سنگین شده.»

دارم برایش تیتروار از خودم می‌نویسم :

.از یکشنبه‌ای که بی‌کار شده‌ام چندهفته گذشته. روزهای سخت بسیاری را پشت سر گذاشته‌ام . درمحل کارم تنش‌هایی را تحمل کرده‌ام . شب‌های بی‌شماری به ستوه آمدم. در یک عصر معمولی مادربزرگم ترکمان کرد و هزاران دقیقه را در رخوت و رختخواب سپری کردم. 

حالا نسبت به ماه‌های پیش آسوده‌ترم. هشت کتاب خوانده‌ام و اکانت گودریدزم را دوباره احیا کرده‌ام. درس نخوانده‌ام هیچ! قصدش را هم ندارم. لطفا نپرس چرا. آن نهالِ سبزِ‌ نوپایِ امید روزی در دلم خشکید . نابود شد و ناپیدا. و نمی‌دانی تا چه حد دلم لک‌ زده برای آن‌روزها، آن سرخوشی‌های جوانی ، آن حواسِ جمع. آن دویدن‌های سختِ بی‌حاصل . با خودم کنار آمده‌ام که نخِ قرقره را رها کنم و دست از تقلا بردارم . بااین‌حال لحظه‌هایم مطلقا سیاه‌و‌سفید نیست. مستر، نسخه ی تسلی‌بخش من است. مدام خلوت‌ام را بهم می‌زند. روزها با هم بازی می‌کنیم و شب ها زیر پتو بلند بلند عموزنجیر باف می‌خوانیم. گاهی هم با ماژیک‌های کهنه و نیمه‌خشکم نقاشی می‌کشیم روی دیوار‌های اتاقمان، روی درهای کمد، روی کاغذدیواریِ ورآمده ی پشت در انباری که قبل‌ترها آشپزخانه بوده. صبح‌ها لقمه‌ی ارده و عسل می‌دهم دستش و عصرها بر سر سهم بیسکویت و لواشک چانه می‌زنیم. دیروز توانست تا عدد هفت را بدون اشتباه بشمارد. بعد، از ذوق زیاد برایم شعر خواند. از سرگرمی‌های این روزهایم یکی هم ضبط صدای مستر است به وقت شعر خواندن. داشت یادم می‌رفت، تازگیها یک تار موی سفید هم نزدیک پیشانیم روییده. اولین تار سفید به وقت بیست‌ و دو سالگی و به وقت همه‌ی عمر. اولین‌هایم را همیشه دوست داشته‌ام. با این یکی هنوز کنار نیامده‌ام اما. بس که عمود می‌ایستد و به هیچ صراطی مستقیم نیست.»


گلاویژنوشت: عنوان را از غزل ۱۷۱ حافظ وام گرفته‌ام.



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قلم و کاغذ آسمان دیجیتالی انجمن کونگ فوتوآ استان همدان دیزل ژنراتور اولین فروشگاه بیت کوینی ایران قالب های رایگان وبلاگ بیان blog ir مرجع طرح جابر کرم های حجم دهنده - لاغری - اسکراپ وبلاگ مشکلات دیوایسی شعبه ۲ وبسایت شخصی امیر حسین جعفری پور